مادربزرگ

مرتضي بياره
sunpoem56@yahoo.com

يکي از بدبختي هاي مادربزرگ اين بود که از خانه هر دو پسرش برايش غذا مي آوردند. ديوار خانه پسرها مشترک بود و اتاق مادربزرگ را جايي کنار آن ديوار ساخته بودند. اين گونه او را تقسيم کرده بودند. بيشتر اوقات دختر کوچک پسر بزرگتر يا تنها دختر پسر کوچکتر غذايش را مي بردند. سيني غذا را همانجا دم در مي گذاشتند و به سرعت برمي گشتند. تنها لامپ اتاقش هميشه روشن بود و وقتي مي سوخت چند روزي طول مي کشيد تا آن را عوض کنند. همه فکر مي کردند مادربزرگ ديگر به لامپ احتياجي ندارد. هر روز، زماني که سايه ديوارها دراز مي شد، او از اتاقش بيرون مي آمد و به آهستگي راه مي رفت تا به خانه يکي از پسرها برود. اين وقتها همه نشسته بودند و چاي داغ سر مي کشيدند و به او نگاه مي کردند. وقتي مي رسيد همه از بي طاقتي نفسي بلند مي کشيدند انگار آنها بوده اند که اين همه مدت در راه بوده اند. مي نشست و برايش چاي مي آوردند. "جان دستت" مي گفت و چاي را با صدا هورت مي کشيد.
بچه ها پرس و جو کرده بودند و فهميده بودند که فاميل مادربزرگشان با فاميل آنها يکي نيست و اين برايشان عجيب و خنده دار بود. براي همين، وقت و بي وقت مي رفتند و در چوبي کثيف اتاق او را هل مي دادند و مي گفتند "بهزادي؟ هوي! بهزادي؟!" و به سرعت مي گريختند. بچه ها هر کدام تا سن و سالي از او ترسيده بودند و تا آنجا که به ياد داشتند او هميشه به همين شکل و قيافه بود. غده بزرگي زير گلويش بود و کمرش به شدت خميده بود. هيچکدامشان نمي دانستند که لوازم اتاق او چه چيزهايي مي تواند باشد. گاهي در تاريکي اتاق او را مي ديدند که لخت شده و در همان حال به ديوار تکيه داده و نشسته است. پيراهنش سياه بود و آنها نمي دانستند که همان يک پيراهن را دارد يا چند تايي مثل هم. وقتي او لخت مي شد بچه ها بيشتر از هميشه هوس مي کردند به او بگويند "بهزادي". مادربزرگ با دهان بدون دندان به آنها فحش مي داد. بعد از ظهر همان روزها که به آهستگي سايه، خودش را مي کشاند تا کنار ديواري بنشيند هر بچه اي که دم دستش مي آمد را مي گرفت و مثل مرغي که تند و تند دانه مي خورد آنها را مي بوسيد. بدون آن که لبش را از روي سر و کله شان بردارد آنها را مي بوسيد. و وقتي از زير دستش در مي رفتند تازه مي پرسيد بچه کدام يکي از پسرهايشان بوده اند. بچه ها شيطنت مي کردند و کوچکترهاي همسايه را مي آوردند و جلوي او نگه مي داشتند. وقتي بچه ها زير بوسه هاي مادربزرگشان گريه مي کردند آنها از خنده روده بر مي شدند و با هم دم مي گرفتد "بهزادي، بهزادي".
هر بار چند ماهي طول مي کشيد تا حمامش کنند. آن هم وقتي بود که عمه بزرگتر به ديدنشان مي آمد و مي گفت ديگ آب داغي برايش بياورند تا پيرزن را بشويد. وقتي عمه آب داغ را روي پوست مادربزرگ مي ريخت هر دو گريه مي کردند. بچه ها پشت به ديوار مي دادند و مثل بزهاي کوچک خودشان را به آن مي کشيدند. در آن حال به مادربزرگ زل زده بودند. وقتي عمه مي خواست پيراهنش را عوض کند بچه ها را دک مي کرد و در حالي که دماغش را بالا مي کشيد سر پيرزن داد مي زد که چرا اين همه شپش دارد. بعد پتوي کهنه اش را بيرون مي آورد و مي تکاند.
همه مي خواستند بدانند بالاخره او تا کي زنده مي ماند. بدترين روزها، روزهايي بود که کسي از خويشان جوان مي مرد و مادربزرگ هنوز زنده بود. پرس و جو مي کردند تا بدانند بهزادي چند سال دارد. از خودشان مي پرسيدند بالاخره کي؟ مي دانستند که آن اتاق کوچک جايي را تنگ نکرده اما به هر حال اين سوالها براي هر کسي پيش مي آيد و مهم تر اين که کسي از فکر کردن به اين مسأله منع نمي شد. براي بچه ها ماجرا اين بود که مادربزرگ به آهستگي حيوان مريضي راه مي رفت و از اتاقش بوي لاشه بيرون مي آمد. فاميلش بهزادي بود و وقتي گيرشان مي آورد تا حد مرگ آنها را مي بوسيد و اين قابل تحمل نبود. وقتي فوتبال بازي مي کردند و توپ را به او مي کوبيدند نفرينشان مي کرد. مي گفت "خشکشان بزند". بچه ها به نفرين و فحش هاي او مي خنديدند. مادربزرگ هر کجا بود خودش را به اتاقش مي رساند و بنا مي کرد به نفرين کردن. مدتي طولاني نفرين مي کرد. ساعتي بعد سر کوچکش را از لاي در بيرون مي آورد و مي آمد کنار يکي از خانواده ها مي نشست و منتظر مي ماند تا برايش چاي ببرند.
مادربزرگ موجود عجيبي بود. عجيب نه به معناي خوب و شگفت انگيز آن بلکه به اين معني که تمام حس هاي او از بين رفته بود. عکس العمل هايش ديگر شبيه به انسان نبود. اما همه مي دانستند که مرگ او بالاخره به عنوان مرگ يک انسان به شمار مي آيد و قبل از مراسم هاي ازدواج به اين فکر بودند که نکند درست طي همين روزها آن سر کوچک از لاي در بيرون نيايد. آن وقتها مادربزرگ به ياد هر دو خانواده بود تا مرتب سيني هاي غذا را برايش ببرند.
مادربزرگ پنکه کوچکي داشت که کسي نمي دانست کار مي کند يا نه. بخاري نداشت و هنوز مثل قديم هيزم به اتاقش مي برد و آتش مي زد. خبر مي گرفت که کسي اين روزها به امامزاده سر زده است يا نه. مي گفت خاک آنجا را برايش بياورند. بچه ها کمي از خاک کوچه برايش مي بردند. او با تف خاک را خيس مي کرد و به صورتش مي ماليد. خاک کوچه روي پيشاني و گونه هاي او خشک مي شد و چون دهانش بيشتر اوقات کمي باز بود، قيافه اش دردناک مي شد اما بچه ها خوششان مي آمد او را در اين حال ببينند.
بچه ها هر کدام وقتي به مدرسه مي رفتند توجهشان به فاميل مادربزرگ، به بهزادي، بيشتر مي شد. آنها در مدرسه همديگر را به اسم فاميل صدا مي کردند. فاميل مادرهايشان را مي پرسيدند و همديگر را دست مي انداختند. اين گونه فکر مي کردند که اشتباه مسخره اي اتفاق افتاده و فاميل مادر يا مادربزرگشان با فاميل آنها يکي نيست. بيشتر آنها در همان سن و سال بود که متوجه مي شدند مادرهايشان فاميل هاي ديگري دارند. دختر کوچکتر پسر بزرگتر وقتي به مدرسه رفت گفت ديگر براي مادربزرگ غذا نمي برد.
زمان زيادي گذشت تا نوه بزرگ پيرزن ازدواج کرد. حساب کردند و ديدند تا مدتها وقت ازدواج كسي نمي رسد. نفس راحتي کشيدند و گاهي که اتفاق مي افتاد او بعد از ظهري از اتاقش بيرون نيايد چندان اهميتي نمي دادند. مادربزرگ تا چند هفته هر روز به دنبال عروسش مي گشت و البته بچه ها بيکار نبودند و هر کس، حتي پسرها، خودش را به جاي عروس جا مي زد. مادربزرگ آنها را محکم مي گرفت، انگار آخرين باري بود که مي توانست کسي را بغل کند و ببوسد. اشتباهي اين را به جاي آن، آن را به جاي اين، همسايه را به جاي عروس، نوه را به جاي همسايه، همه را مي بوسيد، انگار حالش خوب مي شد، با شدتي عجيب مشتاق بود کسي را در نزديکي اش پيدا کند و ببوسد. او را ببوسد و قربان صدقه اش برود. بچه ها خوششان نمي آمد مادربزرگ قربان کولي هايي برود که مي آمدند کمي روغن يا قند گدايي کنند. اما هيچ حرفي به گوش پيرزن فرو نمي رفت. کولي هاي کثيف و پر از شپش را بغل مي کرد و آنقدر نگهشان مي داشت تا يکي برود چيزي بياورد و کولي را وادار کند از آنجا برود.
بچه ها مي گفتند بالاخره يک روز او را با کولي ها اشتباه مي گيرند و از خانه بيرونش مي کنند. بعد از اين که چند قاشق روغن توي ظرفش ريختند در را پشت سرش مي بندند و ديگر بهزادي در خانه وجود ندارد. قصه را اين طور ادامه مي دادند كه بهزادي از صبح راه مي افتد و تا غروب به خانه يکي مي رسد، قاشق روغني مي گيرد و تا سحر راه مي رود و به چادرش برمي گردد. مادربزرگشان ديگر نمي خوابيد. آنها پيرزن کوچک و پشت خميده اي را تصور مي کردند که ظرف کوچکي در دست دارد و از بام تا شام راه مي رود. روغن هايي که مي گرفت را حساب مي کردند و پولهايش را مي شمردند. بالاخره بعد از سالها دوباره به خانه برمي گشت و مي رفت طرف اتاق کوچک و تاريکي که لامپش را کسي عوض نکرده بود. مي رفت و پولهايش را مي شمرد.
بعد از ظهر يکی از روزها مادربزرگ دستهايش را از روی شعله های آتش برداشت و به راه افتاد. کمتر پيش می آمد که او از خانه بيرون برود. تصميم هر روزش تنها اين بود که خودش را به کنار ديوار خانه يکی از پسرها برساند. اين بار به راه افتاد و با دستهای ضعيفش در خانه همسايه را زد. بچه ها از همين کارش می ترسيدند. اين که ديگر شروع کرده باشد. پيرزن چند بار در زد. بعد با همان کندی هميشگی به سراغ در خانه همسايه های ديگر رفت و با مشت به آنها کوبيد. از کوچه هاي خاکي گذشت و بره ها را از خواب بيدار کرد. وقتی داشت از خانه بيرون می آمد در را باز گذاشته بود که موقع برگشتن قيل و قال نکند. گيوه هايش را نپوشيده بود و همين باعث مي شد پاهاي بدون گوشتش خونالود شود. تمام بدنش پر از رعشه شده بود. به درهاي چوبي مشت زد. به درهاي باز و بسته مشت زد و عاقبت به بلنديي رسيد که از آنجا مي شد تمام خانه ها را ديد. آنجا ايستاد و فكر كرد كه خيلي وقت است بالاي تپه نيامده. بعد تمام راهی که رفته بود را برگشت و آنجا بين دو در بزرگ فلزی ايستاد و گواترش را خاراند. لثه هايش را به هم ماليد و در زد. در خانه پسر بزرگتر را زد. با فشار دستانش در باز شده بود. به جای اين که به طرف اتاقش برود رفت تا کنار ديوار بدون سايه بنشيند. چند بز و گوسفند از اتاقها بيرون آمدند و او را نگاه کردند. پيرزن که تازه کمرش را به ديوار سرانده بود ايستاد و به تمام اتاقهای خالی سر کشيد. در تمام اتاقها را باز کرد. هيچکس آنجا نبود. از بوی نم کهنه و پهن سرفه اش گرفت.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34310< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي